تاریخ : یک شنبه 26 / 10 / 1393
نویسنده : TapiA

می گویند...

به زنان نباید پر و بال داد،می پرند!اما زنان فقط پرواز های عاشقانه  را دوست دارند،

بیدلیل نمی پرند...

 

می گویند...

به زن نگویید دوستت دارم،خودش را می گیرد!

اما زنان (فقط ) دستان عشقشانرا می گیرند و می گویند،دوستشان دارند...

 

می گویند...

نباید به زنان توجه زیاد کرد،خودشان را گم می کنند...!

اما زنان وقتی گم میشوند که عشقشان بی توجهی کند...

 

زن جنس عجیبی است!

چشم هایش را که میبندی،دید دلش بیشتر میشود...

دلش را که میشکنی باران لطافت از چشمانش سرازیر...

زن انگار آفریده شدهتا روی عشق را کم کند!


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : یک شنبه 26 / 10 / 1393
نویسنده : TapiA

نکته ی  جالبی بهتون بگم از سال 1394:

که سال بـــــــــــز هست@ــ@

لحظه تحویل سال ساعت دو و ربع نصفه شبه^ــ^

و اولین روز عید شنبه است×××××

سیزده بدر افتاده روز پنجشنبه و روز قبلشم که تعطیله و فرداشم جمعس پس برید حالشو ببرید#ـ#


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ : چهار شنبه 22 / 10 / 1393
نویسنده : TapiA

رمان استایل از هما پور اصفهانی

با شنیدن صدای بوق دسته هر دو چمدون رو محکم بین انگشتام فشار دادم و به سختی راه افتادم سمت در، نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه! از این اخلاق خودم بیزار بودم که هیچ وقت نمی تونستم در مورد یه ماجرا یه دل باشم و صد در صد برم جلو! همیشه شک داشتم و همین شک گند می زد به همه چیز … همیشه دو دل بودم! گوشی موبایلم داشت زنگ می خورد جز یه نفر نمی تونست کس دیگه ای باشه!

باقی در ادامه مطلب

 

 

 

" alt="" />


|
امتیاز مطلب : 163
|
تعداد امتیازدهندگان : 39
|
مجموع امتیاز : 39
موضوعات مرتبط: رمان , ,
برچسب‌ها: رمان استایل از هما پور اصفهانی , رمان استایل , هما پور اصفهانی , جدیدترین رمان هما پور اصفهانی , استایل جدیدترین رمان هما , ,
تاریخ : چهار شنبه 22 / 10 / 1393
نویسنده : TapiA

مرد وارد خانه که شد،نگاهش به صحنه عجیبی افتاد:در وسط میز غذا خوری آشپزخانه، شمعی روشن بود و دیوار های آشپزخانه با باد کنک و کاغذ رنگی تزیین شده بود...

ادامه در در ادامه مطلب


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
موضوعات مرتبط: داستانک , ,
برچسب‌ها: داستانک , داستان کوتاه جشن تولد , داستان اشپزخانه , دااستانک اشپزخانه , داستان کوتاه ,
تاریخ : چهار شنبه 22 / 10 / 1393
نویسنده : TapiA

کتم را پوشیدم.گرمم شد.سردم بود.ناگهان مردی را در فاصله دو متری خود دیدم.او یخ زده بود و من گرم شده بودم.

فواد فردوس


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
موضوعات مرتبط: داستانک , ,
برچسب‌ها: داستانک , داستان کوتاه , هوای سرد , داستانک-هوای سردوداستانک , داستان , داستان کوتاه ,

آخرین مطالب

/
به وبلاگ من خوش آمدید